ترس ازفردا

درویشی کودکی داشت که از غایت محبّت، شبْ پهلوی خویش خوابانیدی.
شبی دید که آن کودک در بستر می نالد و سر بر بالین می مالد.
گفت: ای جان پدر چرا در خواب نمی روی؟
گفت: ای پدر! فردا روزِ پنج شنبه است و مرا متعلّما (درس های) یک هفته پیشِ استاد عرضه می باید
که از بیم در خواب نمی روم مبادا که درمانم.
آن درویش صاحب حال بود.این سخن بشنید به فکر فرو رفت و.
چون با خود آمد گفت: واویلا، ؛ کودکی که درسِ یک هفته پیش معلّم عرض باید کرد شب در خواب نمی رود
پس مرا که اعمالِ هفتاد ساله پیش عرشِ خدا در روز مظالم (قیامت) بر خدایِ عالم الاَسرار عرض باید کرد حال چگونه باشد؟


منبع : http://www.ak-hemati.blogfa.com
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.